کد مطلب:236859 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:202

سرطان خون
دختر، بر بالای امواج دست ها به پرواز در آمده بود؛ گویی مثل مرغكی بر امواج پرتلاطم دریا؛ زنان هلهله می كشیدند و مردان با چشمان بارانیشان دختر را در نگاه داشتند؛ آسمان آبی تر از همیشه بود، آبی تر از دریا

پرنده از بالای سرش گذشت و خود را آرام به دریا زد. خورشید



[ صفحه 66]



در امواجی دورتر فرو می رفت و خونش سینه ی صاف دریا را سرخ كرده بود؛ پرنده با ماهی كوچكی به منقار از موج بالا آمده و در سرخی غروب پر كشیده و دختر نشسته بر ساحل، همه این تصاویر را دید؛ موجی تا زانویش را به آغوش برد؛ به خود آمد و از جا برخاست؛ خورشید در دریا غرق شده بود كه او شتابان به سوی منزل دوید.

زن، چای را جلوی مرد گذاشت و پرسید: دكترا چی گفتن؟

مرد، نگاه خسته اش را به زن دوخت و گفت: باید ببریمش آزمایش، زن گوشه های روسری اش را به صورتش كشید و گریست، چی به سر دخترم اومده؟

مرد، چای را در نعلكبی ریخت و در حالی كه حبه ای قند در دهان می گذاشت، گفت: به خدا بسپار زن. دختر، در چهارچوب در ایستاد و سلام كرد.

مرد، آخرین جرعه چایش را سر كشید و به صورت دختر خندید: سلام دخترم، كجا بودی تا این موقع؟

دختر، خودش را به آغوش خسته او انداخت و موهای بلندش، همچون خرمنی مواج، بر بازوی پدر ریخت.

- رفته بودم ساحل.

پدر، موهای دختر را نوازش كرد و بر آن بوسه زد؛ قطره ای اشك در چشمانش رویید و آرام بر شیب صورتش لغزید و در دریای مواج موهای دختر، گم شد.



[ صفحه 67]



- خیلی دیر شده، دیگه كاریش نمی شه كرد؛ از ما هم كاری ساخته نیست.

دكتر، پس از آن كه تمام برگه های معاینه و آزمایش دخترك را به دقت مرور كرد، این را گفت و سر فرو افكند.

مرد نالید؛ زن هوا زد و گریست. دكتر سعی كرد آنان را آرام كند: خدا بزرگه؛ بی تابی فایده ای ندارد؛ توكلتون به او باشه.

مرد بغضش را فرو خورد، نالان گفت: اگه ببریمش تهرون چی؟ دكتر، دستی بر شانه مرد گذاشت و گفت: بی ثمر نیس. شاید خدا كمكی كنه و اونا بتونن كاری بكنن.

زن بر زمین فرو افتاده بود و بلند بلند ضجه می زد. مرد، زیر بازوانش را گرفت و او را بلند كرد:

- صبور باش زن، صبوری كن.

اما خودش هم می دانست كه صبوری سخت است؛ چگونه صبوری تواند به این مصیبت؟ پس باید گریست. بر نیمكت اتاق انتظار كه نشستند، زن سر بر شانه مرد گذاشت و هر دو گریستند؛ زار زار، بلند بلند؛ دكتر در را بست؛ زیر پرونده بیمار نوشت: قطره ای اشك بر روی پرونده چكید... و در بیرون، آسمان هم گریست.

نسیمی، پرده اتاق را به بازی گرفته بود؛ پنجره باز بود و بوی نم و باران فضا را آكنده بود؛ دختر، زرد و لاغر در بستر خوابیده بود.



[ صفحه 68]



لبخندی كمرنگ بر لبان خشك و كبودش، نقش داشت؛ پلك هایش را به آرامی گشود؛ بعد، آرام، نیم خیز شد و بر بستر نشست، گویی با نگاهش كسی را دنبال می كرد و لبخند می زد. نسیم، پرده را به كناری زد و اشعه زرین خورشید، از پس ابری سیاه، به صورت زرد دختر نور پاشید. چشمانش را بست؛ دست هایش را به آسمان بلند كرد و از ته دل فریاد كشید. مادر، سراسیمه به درون آمد.

دختر (مشهد): - مادر مشهد كجاست؟

صدای صلوات كه در اتوبوس پیچید، دختر چشمانش را گشود، پدر با اشاره ی دست، نقطه ای را به او نشان داد.

- اونجاس دخترم، اون گنبد و گلدسته.

دختر سر بر سینه پدر گذاشت و آرام نالید:

- یعنی خوب می شم بابا؟

پدر آهی كشید و زمزمه كرد: ان شاء الله، ان شاء الله دخترم.

مادر، دست هایش را به سینه گذاشت و از همانجا به امام سلام داد و زیر لب صدا زد؛ یا امام رضا علیه السلام یا امام رضا علیه السلام، ادركنی.

دختر، هیچ وقت این همه جمعیت را در یك جا ندیده بود. همه لب به دعا؛ دست به آسمان؛ پرهیبت؛ باوقار؛ نورانی و روحانی.

مادر، طنابی به گردن دختر بست و سر دیگر طناب را به پنجره فولاد و خود در كنارش نشست، به زمزمه و دعا.



[ صفحه 69]



دختر، نگاهش را به چهره پر درد دخیل بستگان سایید و اشك، امانش نداد.

- یعنی می شه آقا منو شفا بده؟

خود آقا در خواب از او خواسته بود كه بیاید به پابوسی. پس حتما امیدی هست به این دخیل بندی. دختر گریست تا خوابش برد. مادر، سر دختر را به زانو گرفت و نگاهش را از میان پنجره فولاد به ضریح دوخت و در دل، توسل به او جست.

یا اباالحسن، یا علی بن موسی، ایها الرضا علیه السلام، یابن رسول الله یا حجة الله علی خلقه، یا سیدنا و مولینا، انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بك الی الله و قدمناك بین یدی حاجاتنا یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله. دختر كه چشم از خواب گشود، مادر به خواب رفته بود.

پدر، آن سوتر، زیارتنامه می خواند.

دختر، طنابش را به آرامی به دست گرفت و كشید؛ طناب بر شبكه ضریح لغزید و فرو افتاد. دختر، حیرت زده به طناب خیره شد. چه می دید؟ طناب، باز شده بود. آیا حاجت گرفته بود؟ بی اختیار فریاد زد.

مادر، از خواب پرید؛ زیارتنامه برداشت.

زنان هلهله كشیدند.

رهگذران گام از راه گرفتند. سیلی از جمعیت دور دختر را



[ صفحه 70]



گرفت. دختر بر دست ها بالا گرفت. اشك ها از دیده ها بارید.

پدر، سراسیمه به جمعیت زد. مادر در كنار دیوار از حال رفت. پدر، دختر را از فراز دست ها گرفت و به آغوش انداخت؛ بی اختیار دوید؛ به حرم رفت؛ و روبه رو با حضرت نشست. دختر را بر زمین نهاد، سر به سجده ی شكر بر مهر گذاشت. آوایی روحانی فضا را انباشته بود.

اللهم صل علی علی ابن موسی الرضا المرتضی عبدك و ولی دینك القائم بعدلك و الداعی الی دینك و دین آبائه الصادقین صلوة لا یقوی علی احصائها غیرك.

مادر كه دیده گشود، دختر روبه رو با نگاهش می خندید.

كبوتران، بر آسمان حرم به پرواز در آمده بودند؛ آسمان آبی تر از همیشه بود؛ آبی تر از دریا؛ آبی آبی.



دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند